kiss me saranghae-4
KEVIN-JOJO
یه وب دیگه از وو سانگ مین و وو سانگ هیون
نگارش در تاريخ دو شنبه 28 / 2 / 1392برچسب:, توسط woo sung min

پارت 4:

کوین اتاقی که میگفت رو به من نشون داد و رفتم وسایلمو گذاشتم تو اتاق و کلید اتاق رو چک کردم.................
بعد لباسامو عوض کردم و رفتم پیش پسرا...............ترجیحا یه بولیز آستین سه ربع پوشیدم با یه شلوار لی...........البته من اصولا شلوار لی میپوشم.......
خلاصه رفتم پیششون..............داشتن سریال نگاه میکردن..............
طبق عادت رفتم یه گوشه دور از جمعیت روی صندلی نشستم و سریال رو همراهشون نگاه کردم
اولش هیچکدوم متوجه اومدنم شدند...............وقتی دونگ هو پفکش تموم شد و پاشد بره تو آشپزخونه که چیپس بیاره منو دید و گفت:اوع..................مریم............تو چرا اینجا نشستی؟؟؟؟
با توجه به وسعت خونه کسی صدامونو نشنید................
گفتم:اینجا راحت ترم.............
دونگ هو:پاشو بریم بابا......................
گفتم:آخه اینجا راحتم...............
میخواست به شوخی اذیتم کنه........چشاشو ریز کرد و اومد تو صورت من و گفت:چیه؟؟؟..............میترسی یهو یکیمون بیوفته روت و .......
هلش دادم عقب و گفتم:دونگ هو شی؟؟؟؟؟.............اذیت نکن...........من همینجوریشم به زور راضی شدم بیام اینجا..............میرما!!!!
خندید و دستشو دراز کرد و چیپسارو از روی اّپن برداشت و دستمو گرفت و گفتم:بریم دیوونه.............نترس کسی کاریت نداره!!!!!!
رو به کوین گفت:اینجوری از مهمون پذیرایی میکنی؟؟؟؟.............بیچاره تنها نشسته بود اونجا...........
کیسوپ:مریم مهمون نیست........صاحبخونس........مامانمونه!!!!
ایلای و دونگ هو و ای جی و هون:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سوهیون:بله مریم مامانمونه...............راستی مریم قرار بود نقشامونو بگی!!!!!
دونگ هو:اول بذارید فیلممونو ببینیم!!!!..................اِاِاِاِ.......تموم شد؟؟؟.............بابا من هنوز چیپسمو نخوردم!!!!!!
سوهیون:شکمو!!!..........بذار فردا بخور..........
دونگ هو:اخه من واسه امروز خریدمش......واسه فردا یکی دیگه میخرم..............آییش........مامان..............چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خندیدم و گفتم:تا اونجایی که من خبر دارم یک ساعت دیگه یه فیلم قشنگ داره بذاره اون موقع بخور...................
دونگ هو:واو...........ایول به مامان آمار گیرم.............آمار همه برنامه هارو داره...........
خندیدم و گفتم:البته اگه دیگه نخوری ممنون میشم................مریض میشیا..................خطر داره.........
دونگ هو:یعنی دیگه نخورم؟؟؟؟؟؟
گفتم:نه خب بخور................کمتر بخور................
دونگ هو:چشم
هون:حالا اینارو بیخی...................بگو ببینم من بچه چندمتم!!!!!!!!؟؟؟؟؟
گفتم:بذار به ترتیب بگم.........4 تا از شما دخترید 4 تاتون پسر............
کوین:چجوری اینجوریه؟؟؟؟؟؟؟؟....ما کلا 7 نفریم!!!!
گفتم:من شما رو 7 نفر نمیبینم 9 نفر میبینم..............الکس و کیبوم از نظر من هنوزم یوکیسی هستند........
ایلای:آفرین به این همه معرفت خب بگو ببینم..........
و شروع کردم به گفتن:کیبوم و هون دو قلو اند و دوتاشون دخترای بزرگمن............سوهیون دختر وسطیمه و کیسوپ دختر کوچیکمه...............
سوهیون ترکید از خنده و گفت:مگه میشه ما دخترت باشیم؟؟؟؟؟؟ما پسریما!!!!!!
مریم:برام فرقی نداره شما دخترامین!!!!!!!
کیسوپ:آخ جون من بچه آخرم!!!!!!!!!!
هون:نامردیه سوهیون از من و کیبوم بزرگتره چرا اون از ما کوچیکتر باشه؟؟؟
گفتم:من به سن کاری ندارم.......با توجه به علاقه ی خودم قسمت بندیتون کردم...............
ایلای:پس بقیمونم پسراتیم حتما من پسر کوچیکتم مگه نه؟؟؟
گفتم:اتفاقا تو و الکس پسرای بزرگمید...........ای جی وسطیه و دونگ هو کوچیکه!!!!!!!!!!
دونگ هو:آخ جون من کوچیکتر از همتونم.............البته در حالت عادی هم از همه کوچیکترم..............
خندیدیم و بنا شد از اون روز به من بگن مامان و به کوین بگن بابا
یک ساعت بعد فیلمرو دیدیم و بعدشم رفتیم خوابیدیم..............با توجه به اینکه ساعت 3 شب بود خیلی خسته بودیم واسه همین سریع خوابمون برد....................
صبح زود ساعت 7 رییس کمپانی زنگ زد به سوهیون و خواب رو از بیچاره گرفت ، گفته بود سریع برن کمپانی اما سوهیون قانعش کرد که یه چند ساعت صبر کنن..............آخه بچه ها هنوز خسته بودن و دلش نیومد بیدارشون کنه!!!!!
خلاصه ساعت 10 بچه هاهمه بلند شدن بجز من.....................من هفته ی گذشته رو خیلی کم خوابیده بودم واسه همین خیلی خسته بودم و بیدار نشدم..........و چون در اتاق قفل بود کسی نیومد تا بیدارم کنه!!!!!!!!
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت 1 بود(به عبارتی لنگه ظهر بود!!!)وقتی ساعتو دیدم با خودم گفتم:خاک تو سرت دختر.........الان فکر میکنن همیشه همینقدر میخوابی...........اه........آبرو بر.............
آروم در اتاقو گشودم و رفتم بیرون..........وقتی فهمیدم هیچکس نیست گفتم:اینا کجا رفتن؟؟؟؟؟؟؟.............نکنه یادشون رفته منم تو این خونه وجود دارم؟؟؟؟...........
رفتم سمت آشپزخونه یه یادداشت به انگلیسی روی آپن آشپزخونه دیدم......اولش فکر کردم برای من نیست و بهش توجه نکردم........اما بعد از یه مدت بسیار کوتاه فهمیدم که نه.........برا منه..........رفتم یادداشت و برداشتم..........محتوای یادداشت این بود:
سلام........
ما رفتیم کمپانی..خیلی دوست داشتیم نریم اما رییسمون نمیذاره نریم.........بگذریم.........هرچی خواستی از یخچال بردار.......قهوه هم توی کابینت بالای سینکه.........قهوه جوشم بغل چایسازه.........قهوه رو بردار بریز تو قهوه جوش حدودا یه لیوانم آب یا اگر دوست داری شیر بریز روش و دکمه مشکیه رو بزن.......برای ناهارم همه چی توی یخچال هست........اگرم خوشت نیومد میتونی از بیرون غذا بگیری شماره ی رستوران کنار تلفن هست........ما تا حدودا 3-4 برمیگردیم انشالله...............اصلا تعارف نکن و هرکاری خواستی بکن و هرچی خواستی بردار استفاده کن............اگرم خواستی بری اینترنتی...فیسی....توییتری....چیزی...در اتاق من بازه کامی هم آماده ی استفادس فقط کافیه دکمه ی TURN ON رو بزنی.............هرچیز دیگه هم خواستی بهمون زنگ بزن........شماره هامون مثله شماره رستوران کنار تلفنه..............خیلی خب دیگه........برو صبحونتو بخور خانوم سحر خیز..................بای بای..................کوین!!
خندیدم و گفتم:تومار نوشته...........ههههههههه..........ماشالله همرم توضیح داده..........خب................حالا چیکار کنیم؟؟؟؟.............اول صبحونه
رفتم سریخچال.................یه لیوان آب پرتغال بود...............شیر بود..............مربا هم بود.........
جای شما خالی.............یوهویی هوس صبحونه ایرانی کردم...............اما از شانس من نون سنگک نداشتند.............کنیر و پره هم نداشتند(همون پنیر و کره!!!)............پس به طور خیلی قشنگ ضایع شدم و یه نون تست برداشتم و یکم مربا هم ریختم تو ظرف و اون آب پرتغاله رو هم برداشتم و رفتم نشستم پشت میز و شروع کردم خوردن!!!!..................جاتون خالی.......خیلی بد مزه بود....................اما در هر صورت خوردم........بعدشم یکم قهوه درست کردم و رفتم توی حال نشستم..............
اولش خواستم تلویزیون ببینم اما دیدم حوصلشو ندارم............یکم نامه ی کوینو خوندم..............بعد یهو عین قوم عجوج و مجوج حمله کردم به سمت اتاق کوین و پریدم رو کامپیوترش.................دلم برا نت یه ذره شده بود............
خیلی خیلی سریع کامی رو روشن کردم و رفتم تو وبام...................چون کیبوردشون کره ای بود خیلی برام سخت بود کار کردن باهاش اما هرجوری بود باهاش کار کردم..........
فهمیدم که وب بن 10م که برای نوئست و بی ای پی و اکسو بود فل فل شده(خدا نکنه)...........سر این موضوع بغضم گرفته بود اما خوشحال بودم از اینکه 6-7 تا وب دیگه داشتم..........خلاصه تو هرکدوم از وبام میرفتم میدیدم حدود 100 تا نظر بود(زهی خیال باطل!!) که مریم کجایی؟؟.....مریم چرا نت نمیای؟؟.....و اکثرش مال همین روز آخر بود که همه فهمیدن دارم خودکشی میکنم..................همه نوشته بودن مریم سالمی؟؟زنده ای؟؟...........
تک تکشونو تایید کردم و جواب دادم..............بعد از یه ساعت نظرا تموم شد و رفتم تو وب بچه ها..........
توی وب رزی که رفتم دیدم داستان BLACK STAR رو تا قسمت 150 نوشته بود.....................درحالیکه من تا قسمت 100 خونده بودم...................تو وب سایون که رفتم داستان گوگولیا تموم شده بود و قسمت 100 داستان بوبو بود...................صبا آخرای سری جدید داستانش بود.................لاله و بهاره فیلم خودکشی منو تو وبشون برا دان گذاشته بودن..................کیانا هم گذاشته بود................میشه گفت یجورایی همه وبا گذاشته بودن...........اللخصوص وبای فنکلاب یوکیس و اللخصوص وبای دوستام..............
رفتم تک تک وبا نظر گذاشتم که من زندم..................نگرانم نباشید.................................توی وبای خودمم نوشتم که بزودی دوباره تو این وبا آپ میکنم......................بعد رفتم سراغ توییتر...........
هیچ خبری نبود...............یوکیس دیشب تو توییتر جریان منو نوشته بودن و همه براشون توییت زده بودن اللخصوص فنای خارجیشون مثل ژاپینیا و از وجود من ابراز ناراحتی کردن و گفتن همون بهتر میمردم.....................منم خیلی ریلکس به همشون گفتم.............به کوری چشم حسود زندم و الانم با یوکیسم.....................بعدشم تو فیس یه دوری زدیم و دوباره رفتم وبم...................دیدم دوباره 100 تا نظر اضافه شد(زهی اندر زهی خیال اندر خیال باطل اندر باطل)...........چشام چهارتا شد...........وقتی باز کردم دیدم همه نوشتن...............وای مریم چه خوب که زنده ای.............دلمون برات یه ذره شد.............داشتیم از استرس میمردیم...........کجا بودی و از این چیزا.........
خندیدم و بازم همرو تایید کردم و گفتم که من باید برم.................سریع خدافظی کردم و کامی رو خاموش کردم و اومدم تو آشپزخونه...............انگار نه انگار اتفاقی افتاده..............
رفتم تو آشپزخونه.................یکم فکر کردم و گفتم:خب..................کوین گفت تا 3-4 میان...........الان ساعت 2:30هه................من اگه الان بخوام غذا درست کنم تا 4 حاضر میشه............
و دست بکار شدم............البته اول رفتم حاضر شدم و رفتم خرید............خرید برای قیمه.............میخواستم قورمه درست کنم اما دیدم تا بخوام سبزی قورمه پیدا کنم و پاک کنم و خورد کنم و درست کنم خودش یه محرم و صفر وقت میبره...............دیدم قورمه بهتره چون تو خونشون سیب زمینی بود.................رب بود...............گوشتم بود....................به عبارتی فقط لپه نبود.............لیمو عمانی هم نداشتند اما دیگه حوصله لیمو عمانی نداشتم...............همون لپه رو خریدم و اومدم خونه.............سریع برنجو آب کشیدم و گذاشتم دم بکشه..............مواد قیمه رو هم بارگذاشتم و خلاصه شروع کردم به درست کردن غذا.................سر ساعت 4 یوکیس رسیدند خونه..................همه عین این سگا که بوی گوشت به مشامشون میخوره میرن دنبالش...........شروع کردن بوکشیدن تا رسیدن به آشپزخونه..................یهو همشون ریختن سر قابلمه های روی اجاق و گفتن:وااااااااااااااااااای
دونگهو:وای دهنم آ افتاد.................دلم به تاب تاب افتاد..............این برا ماست؟؟؟؟
سوهیون:نه فکر کنم برا مریم باشه...............
من که تو اتاقم بودم اومدم بیرون و گفتم:نخیر برا هممونه.................
همه برگشتن منو نگاه کردن...........
مریم:این یه غذای ایرانیه امیدوارم خوشتون بیاد..............گفتم اگه بیاید حتما گشنه اید پس بهتره با هم غذا بخوریم..........
ایلای:وای مرسی مریم..........از بوش معلومه عالیه........
دونگ هو که داشت ناخنک میزد به غذا گفت:نه.......مزشم خوبه...........مریم تو یه کدبانوی حرفه ای هستی.......
خندیدم و گفت:برو بابا...............من اولین باره انقدر خوب غذا درست میکنم.............اینم شانس شما بود که انقدر خوب از آب در اومد........
هون:خب دیگه بیاید بخوریم که من یکی خیلی گشنمه..........
خلاصه لباساشونو عوض کردند و دوییدند سمت میز ناهارخوری...........
من گفتم:آ.....آ.....................اول دستا بعدا غذا............
کوین:ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خندیدم و گفتم:اول برید دست و پاتونو بشورید بعد بیاید غذا میل کنید...............
اولش هی گفتن نه و بیخیال و ما هیچوقت نمیشوریم و اینا.............اما بعدا که دیدن من به این راحتیا از خیرش نمیگذرم همگی شیرجه بردن سمت دسشویی.........
نیم ساعت بهشون خندیدم..........خیلی سوژه بودن خدایی...............
بعد از اینکه غذاشونو خوردند البته با انگشتاشون............همه چهارساعت تشکر و قدردانی و این چیزا و خلاصه منو با یه خروار ظرف تنها گذاشتند و رفتن پی زندگیشون
با عصبانیت به خودم گفت:هایش..................پسرای از خود راضی.............خب چی میشد این همه خوردن یکمم به من کمک کنن...................حالا چجوری تنهایی این همه ظرف رو بشورم؟؟؟؟؟؟؟؟؟...............اههههههه
رفتم جلوی ظرفشویی و آبو باز کردم............
کوین اومد و گفت:کمک میخوای؟؟؟؟؟؟؟؟
برگشتم نگاهش کردم و گفتم:امممممممممم.......................نه..............ممنون..............
نمیدونم چرا خریت کردم و گفتم نه................انقدر تو دلم به خودم فحش دادم که حد نداشت............
کوین:مطمئنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیگه دیدم خودش با پای خودش اومده حرفمو پس گرفتم و گفتم:امممممممم..............نه
کوین:یعنی بیام کمک؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:لطف میکنی................
کوین خندید و آستیناشو بالا زد و گفت:خب...............چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:خب......................من میشورم تو بذارشون توی جاظرفی.......
کوین:ارسو.................
خلاصه توی 5 دقیقه ظرفا تموم شدن...................ظرف شستن کنار کوینم عالمی داشتا.............

نظر نظر نظر

یادتون نرهههههههههههههههه